روشنایی زندگی ما

اولین شب یلدا

سلام دخملم دیشب اولین شب یلدایی بود که شما گذراندی و من آرزو کردم که انشاله 120 تا شب یلدا ببینی . ما رفتیم خانه آنا جون . عمه اعظم و مادرجون هم بودند شما کلی با عمه هات دوست شدی و کلی با هاشون حرف میزنی . تازگیها خیلی آرومتر شدی و دوست داری بیرون بری. هوا خیلی سرد شده و تا حالا دوبار برف اومده .پدرجون هرروز زنگ میزنه وصداتو گوش میده وهمیشه میگه دلش برای دیدن تو وآدرین تنگ شده . من از خدا میخوام که پدرجون سلامت بمونه تا شما وقتی بزرگ بشی ببینی داشتن پدربزرگ چه حالی داره. هرروز که میگره بیشتر بهت وابسته میشم حتی شبا دلم واست تنگ میشه .خیلی به تماشای تلوزیون علاقه نشون میدی و 6 دانگ حواست به تلویزیونه . امروز عمع اعظم وافسانه اینجا بودند و...
3 دی 1392

بدون عنوان

   سلام گلم امروز عکسهای ماهگرد اتو برات تو وب گذاشتم انشاله بعداز 7 تای دیگه عکس تولد یکسالگیتو میگذاریم دوستت دارم یک عالمه ...
22 آذر 1392

چهار ماهگی

سلام گلم الان که دارم این مطالب را مینویسم ددی داره شمارو بعد از کلی گریه کردن میخواباند. اینروزها خیلی از خودت صدا درمی اری وما کلی بهت میخندیم . یک کمی هم غلت میخوری البته به سختی ولی دیگه نمیشه رو تخت تنهات گذاشت چون با  حرکت پاهات و باسنت جابجا میشی. چون ما همیشه خونه هستیم شما عادت نداری جایی بری هروقت مهمانی میرویم شما انقدر گریه میکنی که ما مجبور میشویم زود برگردیم . هفته پیش برای اولین بار من شمارو پیش مادرجون گذاشتم که بریم لباس بخریم  برات. آدرین هم اونجا بود . مادرجون بهت چایی نبات داد .هیس یواشکی ددی نفهمه ها! .... فرداش هم که روز 12بود کیک ماهگرد 4ماهگیتو خریدیم رفتیم خانه مادرجون با عمه افسانه و آناجون وددی تولد بازی ...
20 آذر 1392

ماه های اول

سلام مامانی خیلی وقته نتونستم برات مطلبی بنویسم چون روزهای خیلی سختی پشت سر گذاشتم . شما وقتی 53 روزه بودی سرما خوردی وخیلی طول کشید تا خوب بشی ضمن اینکه کولیکهای شبانه ات هم بود خیلی شبها تاصبح نمی خوابیدی وگریه میکردی .من و ددی تا صبح تورا راه میبردیم تا بخوابی خدارو شکر الان خیلی بهتری البته همین مسایل باعث شد که تو یک کم لاغرشوی ووزن نگیری منکه تمام سعیم را میکنم که همه چی برات خوب پیش بره مموشم  الان شما اقوو اقوم میکنی کلی خانم شدی برای خوت غرغرمیکنی . اینروزها هواخیلی سرد شده و دغدغه اینکه تو دوباره مریض نشی تمام ذهن منو بخودش مشغول کرده اگه تا تو بزرگ بشی من دیونه نشم خوبه. اگه اینطوری شد بدون که خیلی دوستت داشتم به خاطر عشق تو ...
2 آذر 1392

تولد

سلام مامی امروز شما 35 روزه هستی . تو این مدت کلی اتفاق افتاده که  من اصلا وقت نکردم بیام برات بنویسم .وقتی به دنیا اومدی خیلی گریه کردی خانم دکتر می گفت وای چه دختر عصبانییه !!!!!وقتی تورو برای اولین با رهمانجا  تو اتاق عمل بهم نشون دادند انگا رکه دنیا رو بهم دادند.  انتظار ها به سررسید و تو اومدی . وزنت 3.300 کیلو بود وقدت 49 سانت . انروز همه فامیل ودوستا بهمن زنگ زدند تا ببینند تو دنیا اومدی وچطوری . باراد با یک عالمه بادکنک اومد دیدنت . بعد از 3 روز اومدیم خانه . تو روز 6 تو  زردی گرفتی که رفتیم بیمارستان بهمن و برا 2 روز بستری شدی . وقتی اومدیم خانه دوباره زردیت بالا رفت و حالا با گذشت یکماه بهتر شدی . این مدت خیلی م...
16 شهريور 1392

پارلا خانم ما به دنيا اومد

جوجوي خاله .... قشنگترين دختر روي زمين ،بعداز اين همه انتظار امروز به دنيا اومد و شد يه فرشته زميني. عشق خاله امروز ساعت ١٠/١٥ صبح با وزن ٣٣٠٠ و قد ٤٩ توي بيمارستان بانك ملي قدم توي دنياي ادمها گذاشت..... فرشته قشنگم تولدت مبارك. امروز آقا باراد براي ديدنت اومده بود بيمارستان و بادكنكاشو برات كادو اورد كلي هم ذوق كرد كه يه خواهر خوشگل و سفيد و تپلي پيدا كرده كه ميتونند تا ابد دوستهاي خوبي براي هم باشند.راستي خاله هنوز ٤ ساعته كه از ديدنت گذشته اما دلم برات خيلي تنگ شده ايشالله ٢ روز ديگه كه ماماني مرخص شد و رفت خونه ميام ديدنت و يك دل سير بغلت ميكنم و بو ميكنمت تا عطر خوشبوي بدنت هميشه تو ذهنم بمونه دوست دارم . خاله شبنم    ...
12 مرداد 1392

شمارش معکوس به دنیا اومدنت شروع شده...........

سلام پرنسس کوچولوی خاله..........من خاله شبنمم چون مامانی بیمارستانه و اونجا دسترسی به اینترنت نداره من برات مینویسم از آخرین روزهای انتظار.... عشق خاله،شما 3 روز دیگه این موقع تو بغل مامانی . شدی یه فرشته زمینی.این روزهای پراسترس اما شیرین انتظار دیدنت برای همه مخصوصا مامانت سخته...تو این هفته 2 بار با امبولانس از بیمارستان به مطب خانم دکتری که شمارو سونو میکردند رفته تا از سلامتت مطمئن بشه.آخه هفته پیش یه اتفاق هیجان انگیز افتاد و توی ان اس تی(همونی که باهاش صدا و ضربان قلبتو چک میکنند)ضربان قلبت افت کرده بود و کلی مامان سمیرارو ترسونده بود...کلی گریه کرده بود و هممونو نگران کرده بود اما خداروشکر به خیر گذشت و بعداز مشورت با چندتا پزشک م...
9 مرداد 1392

36 هفتگی

سلام پارلا جونم عزیز دل مادر امروز تو 36 هفته و 2 روزه هستی. تکان خوردنات خیلی محکم شدند طوری که همیشه میگم مامانی چرا با خشونت رفتار میکنی،دردم میگیره ولی بعدش کلی خوشحال میشم که تو تکون میخوریو اینطوری سلامتتو اعلام میکنی.گلم قربونت برم مامان،دلم برات تنگ شده خیلی دلم میخواد بیای بیرون و ببینم چه شکلی هستی ؟؟؟شبیه کی هستی؟دلم میخواد زودتر بغلت کنم،صورت ماهتو ببوسم.نمیدونی این روزهای آخر چقدر سخت میگذره با اینکه تو بیمارستانم و هرروز کلی آمپول و دارو میخورم ولی عشق وجود تو و دیدن تو نمیذاره هیچ دردیو حس کنم . میدونی چه عادتی داری؟هرموقع من چیزی میخورم تو سریع تکون میخوری.امیدوارم وقتی میای بیرونم همینطوری از غذاخوردن خوشحال بشی و یه د...
30 تير 1392

دلنوشته بابايي

سلام دختر گلم سلام به تو كه همه هستي پدر و مادري.... پارلاي عزيزم ، تو نور چشمان پدر، التيام بخش دردهاي پدر و آرامش بخش روح پدر هستي. ديگه چندروزي بيشتر تا اومدنت نمونده الان تو شكم مادر هستي، مادري كه براي داشتن دختري چون تو بسيار زحمت كشيده، شايد فكر كني همان زحمتي را ميگويم كه همه مادران ميكشند وليكن نه....! اوبه خاطر داشتن ١ فرزند متحمل كلي دردو مشقت شد ، هرشب بايد آمپول ميزد هر ماه بايد چكاپ انجام ميداد ولي مطمئن هستم كه با آمده تو و ديدن روي ماه تو هم او و هم من تمام اين ناراحتي را فراموش ميكنيم ، هم بازيهاي تو ( باراد، آنديا و آدرين)هستند كه انها هم منتظر اومدن تو هستند ما همه چيز را براي تو اماده كرديم ، اتاق را چيده ايم و من هرشب مير...
29 تير 1392